نوشتن را بیاغازم؟

آیا نوشتن را بیاغازم، وقتی درونم سرد و تاریک است؟ گر روزنی از نور باشد هم از سوزش جانم از شعله‌های کینه‌های کهنه و خشم فروخورده کو شعله؟ نه! این آتش بی‌جان چون فش‌فش کوتاه کبریتی هنگام تحریک است

راز دلم را فاش می‌سازم اما برای که؟ آن که گمان انفجاری ژرف و غول‌آسای دارد؟ در انتظار آخر قصه یا خوش‌دلی که باز می‌گوید پس از شب، روز نزدیک است؟

این جان من زخمی‌تر از این حرف‌ها این روح من عمگین‌تر از این حرف‌ها آشفته و بی‌جان افسرده و عریان از نیرو رنجور و خسته، راه می‌ساید راهی پر از صخره، پر از پیچ و خم و دره و خار دشمنی‌جو با برهنه‌پای آدم‌ها مسیر پیش‌روی من گذرگاهی نمور و تنگ و باریک است.

کیبورد پیش‌رویم است اکنون آیا نوشتن را بیاغازم؟ در این نبرد پرتلاطم، پرصدا، پرانفجار و دایماً خشمین مجموع گفتارم دربارهٔ دود فشنگی بعد شلیک است.