SiZong

...

به دور دست‌ها می‌نگرم؛ به آن نور گرمی که از پشت ابر های کوچک می‌تابد،

به آن صورت زیبا که در افق محو می‌شود، آن انحنای کشیده از شرق تا غرب.

گه‌گداری باد ملایمی می‌وزد و صدای علف‌ها؛ همچون نوای دل‌انگیز یک اُپرای ماهر، در گوشم می‌پیچد...

همانطور که به دور دست ها خیره شده ام، آن لبخند زیبا مانند یک پورتال مرا با خود می‌برد،

میبرد به دنیایی که فقط “او” در آنجاست.

دشتی وسیع و سبز رنگ که تا افق فقط چمن‌ و علف‌های کوچک روییده است.

آری، فقط من و “او”.

لباس سرخی به تن داشت، مانند رنگ ققنوسی که در آخرین لحظات دنیا به روی من طلوع می کند و به من زندگی می بخشد.

گام‌هایم را تندتر می‌کنم تا به “او” برسم، اما همچنان جلو تر است...

بی انکه بدانم، مدت زمان زیادی گذشته است.

هروقت که خسته می‌شوم، با لبخند زیبایش به من نگاه می‌کند؛

اما در جهت آفتاب است و من نمیتوانم آن صورت زیبایش را ببینم.

دوباره به سوی “او” می‌دوم، انگار زمین بی‌صدا می‌لرزد و او کندتر می‌شود..

قدم به قدم به او نزدیک تر میشوم،

لحظه‌ای که می‌خواستم او را با تمام وجود در آغوش بگیرم،

همه چیز به یکباره در سیاهی فرو رفت، گویی خط زمان بریده شد.


خود را در پرتگاهی عمیق و در حال سقوط دیدم،

در آن لحظه فقط تاریکی و صدای قلبم را می‌شنیدم.

بدون آنکه بدانم، چشمانم به دنبال او می‌گشت...

اما در جهانی که دستان سرد و بی‌رحمش مرا می‌فشرد،

به جز صخره‌های بلند و تاریک چیزی نبود.

همانطورکه به پایین نزدیک میشدم، نور سفید درخشانی را دیدم و دیگر هیچ.


چشمانم به آرامی باز شد و واقعیت به من باز گشت.

عرق سردی را در جا به جای بدنم احساس کردم،

تمام بدنم سنگین و بی‌حرکت بود، انگار سال‌هاست که اینجا بوده ام.

به اطراف نگاهی انداختم، هنوز در آن علفزار بودم،

اما نه خبری از “او” بود نه آن غروب دل انگیز...

انگار تمام دنیایم، هر آنچه که به آن تعلق داشتم، در یک لحظه محو شد.

آیا در این دنیای بی مهر، هنوز می‌توانم “او” را بیابم؟

#دلنوشته #زندگی #داستان #داستان کوتاه #تنهایی

...

همچو بادی آرام در غروبی پر از خاطره ها، از میان نی زارها می‌گذری و صورتم را نوازش میکنی.

لحظه ای بوی حضورت را حس میکنم و زمان برایم متوقف میشود، در دنیای خاطرات گم میشوم.

اما همه و همه، تنها یک لحظه است، با نسیم بعدی احساساتم در گذر زمان محو می‌شود.

تنها من می‌مانم و صدای باد در میان نی ‌زارها.

تنها من...

...

در آن سوی بیشه‌زار، در ارتفاعی بلند، کلبه‌ای کوچک قرار دارد؛

با پنجره‌ای ساده که در دل آن سکوتی بی‌پایان را می‌توان حس کرد،

انگار رنگ و رویش مرده است و خالی از سکونت.

از پنجره می‌توان کل بیشه‌زار را دید و تا دوردست‌ها چیزی سدِ راهش نیست.

حس دژاوو دارم، انگار اینجا را می‌شناسم اما به یاد ندارم. . .

از روی کنجکاوی به پنجره نگاه می‌کنم اما چیز زیادی نمی‌بینم، آخر کمی کدر شده است.

به داخل خانه می‌روم، فضا تقریباً تاریک است، ‌

جز نوری که از پنجره‌ی اتاق سمت چپ به داخل می‌تابد.

وارد اتاق که می‌شوم، به اطراف که نگاه می‌کنم و تارهای عنکبوت را در گوشه‌ و کنار میبینم،

در میان گرد و غبار، اسکلت فراموش‌شده‌ای را می‌بینم،

گویی قرن‌ها منتظر بوده است. . .

حس غریبی به من دست می‌دهد که نمی‌توانم آن را توضیح دهم.

به هر حال روی آن تخت در کنار استخوان‌ها می‌نشینم،

اما صدایی از تخت بلند نمی‌شود! انگار او نیز سکوت کرده است.

از پنجره به بیشه‌زار روبه‌رویم نگاه می‌کنم

برای لحظه‌ای چشمم به آسیاب بادی کوچکی می‌افتد که در دوردست‌ها ایستاده است.

انگار خاطره‌ای را به یاد می‌آورم، یک صحنه، صحنه‌ای که همه چیز تار است:

به سختی می‌توان از پنجره آسمانی را که زمانی آبی بود دید. . .

کشو سمت راستم را باز می‌کنم،

دستم به‌طور غریزی دفتری را پیدا می‌کند و چیزی در آن می نویسد:

“زمان می‌چرخد و من هنوز در جستجوی نگاه او هستم. . .”

“انگار در این زندگی جرأت گفتنش را نداشتم”

“می‌ترسیدم که جوابی داشته باشد؟”

“یا شاید هیچ جوابی برایم نداشته باشد!”

“فقط سکوت کردم، و گذاشتم زمان همه چیز را ببلعد.”

“شاید در جهانی دیگر. . .”

“یا شاید هیچ‌گاه. . .”

“پیش از آنکه همه چیز محو شود، آیا هرگز پاسخی خواهم یافت؟”

ناگهان، با فریاد گروهی از کلاغ‌ها که در حال عبور هستند،

تصویر روبه‌رویم می‌لرزد و محو می‌شود.

از پنجره گروه کوچکی از کلاغ‌ها را می‌بینم که در حال عبور هستند

و حالا متوجه می‌شوم که آن استخوان‌ها متعلق به من بوده‌اند.

آه. . .چقدر زمان بی رحم است. . .

حتی خاطراتی که زمانی برایم زیبا بودند را هم از یاد برده‌ام.

حال من چه هستم؟

آیا چیزی وجود دارد که معنا بخش من باشد؟

حتی این را هم نمی‌دانم. . .

#دلنوشته #زندگی #داستان #داستان کوتاه #تنهایی