Kompektiva

Reader

آخرین فرسته‌های کمپکتیوا را بخوانید.

from erfan

دور شدن از آن‌چه من را من می‌کند. آدم‌ها یادها جاها زمان‌ها و نماندن پیش از بسته شدن گره‌های علاقه رفتن

تبادل بین حس و احساس جای خالی یک لمس معنی‌دار یک بغل یک بوسه گرفتن دست و جای خالی عشق محبت ورزیدن و محبت گرفتن حس کردن جای خالی در تمام سطح و عمق بدن و از سنگینی افکار به خواب رفتن

یک خاطره به یاد می‌آید می‌شود آن را گرفت پیش از آن که بتوان درست نگاهش کرد از دست رها می‌شود می‌توان دوباره سراغش رفت و در تلاش برای گرفتن این پروانه از پا افتاد یا در باتلاقی که پناهگاه اوست غرق شد دشوار می‌شود نادیده‌اش گرفت این پروانهٔ بی‌پروای رنگین‌بال را

جعبهٔ کارتنی کهنه پر از کاغذهای بزرگ و کوچک همگی سیاه از نوشته‌های کهنه رویش را غبار سال‌ها پوشانده اما نوشته‌هایش در قلب یک نفر همیشه در جوشش است. باز کردن جعبه گناهی بزرگ است باز نکردنش مجموعه‌ای بزرگ از گناه‌های خرد و سوزاندنش ناشدنیست.

جدا از دنیای پیرامون سوار قایقی بر دریای درون در تلاش‌های گهگاه برای صید تکه‌پاره‌های خویشتن و کوششی پیوسته برای پرهیز از گرداب‌ها

زندگی نبردی سخت برای زنده ماندن نبرد نهایتاً محکوم به شکست شاید هم نه. شاید فرصتی برای هم‌دلی با هم‌دردها هم‌زیستی با هم‌نبردها. اموجی لبخند.

 
بیشتر بخوانید...

from SiZong

...

به دور دست‌ها می‌نگرم؛ به آن نور گرمی که از پشت ابر های کوچک می‌تابد،

به آن صورت زیبا که در افق محو می‌شود، آن انحنای کشیده از شرق تا غرب.

گه‌گداری باد ملایمی می‌وزد و صدای علف‌ها؛ همچون نوای دل‌انگیز یک اُپرای ماهر، در گوشم می‌پیچد...

همانطور که به دور دست ها خیره شده ام، آن لبخند زیبا مانند یک پورتال مرا با خود می‌برد،

میبرد به دنیایی که فقط “او” در آنجاست.

دشتی وسیع و سبز رنگ که تا افق فقط چمن‌ و علف‌های کوچک روییده است.

آری، فقط من و “او”.

لباس سرخی به تن داشت، مانند رنگ ققنوسی که در آخرین لحظات دنیا به روی من طلوع می کند و به من زندگی می بخشد.

گام‌هایم را تندتر می‌کنم تا به “او” برسم، اما همچنان جلو تر است...

بی انکه بدانم، مدت زمان زیادی گذشته است.

هروقت که خسته می‌شوم، با لبخند زیبایش به من نگاه می‌کند؛

اما در جهت آفتاب است و من نمیتوانم آن صورت زیبایش را ببینم.

دوباره به سوی “او” می‌دوم، انگار زمین بی‌صدا می‌لرزد و او کندتر می‌شود..

قدم به قدم به او نزدیک تر میشوم،

لحظه‌ای که می‌خواستم او را با تمام وجود در آغوش بگیرم،

همه چیز به یکباره در سیاهی فرو رفت، گویی خط زمان بریده شد.


خود را در پرتگاهی عمیق و در حال سقوط دیدم،

در آن لحظه فقط تاریکی و صدای قلبم را می‌شنیدم.

بدون آنکه بدانم، چشمانم به دنبال او می‌گشت...

اما در جهانی که دستان سرد و بی‌رحمش مرا می‌فشرد،

به جز صخره‌های بلند و تاریک چیزی نبود.

همانطورکه به پایین نزدیک میشدم، نور سفید درخشانی را دیدم و دیگر هیچ.


چشمانم به آرامی باز شد و واقعیت به من باز گشت.

عرق سردی را در جا به جای بدنم احساس کردم،

تمام بدنم سنگین و بی‌حرکت بود، انگار سال‌هاست که اینجا بوده ام.

به اطراف نگاهی انداختم، هنوز در آن علفزار بودم،

اما نه خبری از “او” بود نه آن غروب دل انگیز...

انگار تمام دنیایم، هر آنچه که به آن تعلق داشتم، در یک لحظه محو شد.

آیا در این دنیای بی مهر، هنوز می‌توانم “او” را بیابم؟

#دلنوشته #زندگی #داستان #داستان کوتاه #تنهایی

 
Read more...

from SiZong

...

همچو بادی آرام در غروبی پر از خاطره ها، از میان نی زارها می‌گذری و صورتم را نوازش میکنی.

لحظه ای بوی حضورت را حس میکنم و زمان برایم متوقف میشود، در دنیای خاطرات گم میشوم.

اما همه و همه، تنها یک لحظه است، با نسیم بعدی احساساتم در گذر زمان محو می‌شود.

تنها من می‌مانم و صدای باد در میان نی ‌زارها.

تنها من...

 
Read more...

from SiZong

...

در آن سوی بیشه‌زار، در ارتفاعی بلند، کلبه‌ای کوچک قرار دارد؛

با پنجره‌ای ساده که در دل آن سکوتی بی‌پایان را می‌توان حس کرد،

انگار رنگ و رویش مرده است و خالی از سکونت.

از پنجره می‌توان کل بیشه‌زار را دید و تا دوردست‌ها چیزی سدِ راهش نیست.

حس دژاوو دارم، انگار اینجا را می‌شناسم اما به یاد ندارم. . .

از روی کنجکاوی به پنجره نگاه می‌کنم اما چیز زیادی نمی‌بینم، آخر کمی کدر شده است.

به داخل خانه می‌روم، فضا تقریباً تاریک است، ‌

جز نوری که از پنجره‌ی اتاق سمت چپ به داخل می‌تابد.

وارد اتاق که می‌شوم، به اطراف که نگاه می‌کنم و تارهای عنکبوت را در گوشه‌ و کنار میبینم،

در میان گرد و غبار، اسکلت فراموش‌شده‌ای را می‌بینم،

گویی قرن‌ها منتظر بوده است. . .

حس غریبی به من دست می‌دهد که نمی‌توانم آن را توضیح دهم.

به هر حال روی آن تخت در کنار استخوان‌ها می‌نشینم،

اما صدایی از تخت بلند نمی‌شود! انگار او نیز سکوت کرده است.

از پنجره به بیشه‌زار روبه‌رویم نگاه می‌کنم

برای لحظه‌ای چشمم به آسیاب بادی کوچکی می‌افتد که در دوردست‌ها ایستاده است.

انگار خاطره‌ای را به یاد می‌آورم، یک صحنه، صحنه‌ای که همه چیز تار است:

به سختی می‌توان از پنجره آسمانی را که زمانی آبی بود دید. . .

کشو سمت راستم را باز می‌کنم،

دستم به‌طور غریزی دفتری را پیدا می‌کند و چیزی در آن می نویسد:

“زمان می‌چرخد و من هنوز در جستجوی نگاه او هستم. . .”

“انگار در این زندگی جرأت گفتنش را نداشتم”

“می‌ترسیدم که جوابی داشته باشد؟”

“یا شاید هیچ جوابی برایم نداشته باشد!”

“فقط سکوت کردم، و گذاشتم زمان همه چیز را ببلعد.”

“شاید در جهانی دیگر. . .”

“یا شاید هیچ‌گاه. . .”

“پیش از آنکه همه چیز محو شود، آیا هرگز پاسخی خواهم یافت؟”

ناگهان، با فریاد گروهی از کلاغ‌ها که در حال عبور هستند،

تصویر روبه‌رویم می‌لرزد و محو می‌شود.

از پنجره گروه کوچکی از کلاغ‌ها را می‌بینم که در حال عبور هستند

و حالا متوجه می‌شوم که آن استخوان‌ها متعلق به من بوده‌اند.

آه. . .چقدر زمان بی رحم است. . .

حتی خاطراتی که زمانی برایم زیبا بودند را هم از یاد برده‌ام.

حال من چه هستم؟

آیا چیزی وجود دارد که معنا بخش من باشد؟

حتی این را هم نمی‌دانم. . .

#دلنوشته #زندگی #داستان #داستان کوتاه #تنهایی

 
Read more...

from erfan

آیا نوشتن را بیاغازم، وقتی درونم سرد و تاریک است؟ گر روزنی از نور باشد هم از سوزش جانم از شعله‌های کینه‌های کهنه و خشم فروخورده کو شعله؟ نه! این آتش بی‌جان چون فش‌فش کوتاه کبریتی هنگام تحریک است

راز دلم را فاش می‌سازم اما برای که؟ آن که گمان انفجاری ژرف و غول‌آسای دارد؟ در انتظار آخر قصه یا خوش‌دلی که باز می‌گوید پس از شب، روز نزدیک است؟

این جان من زخمی‌تر از این حرف‌ها این روح من عمگین‌تر از این حرف‌ها آشفته و بی‌جان افسرده و عریان از نیرو رنجور و خسته، راه می‌ساید راهی پر از صخره، پر از پیچ و خم و دره و خار دشمنی‌جو با برهنه‌پای آدم‌ها مسیر پیش‌روی من گذرگاهی نمور و تنگ و باریک است.

کیبورد پیش‌رویم است اکنون آیا نوشتن را بیاغازم؟ در این نبرد پرتلاطم، پرصدا، پرانفجار و دایماً خشمین مجموع گفتارم دربارهٔ دود فشنگی بعد شلیک است.

 
بیشتر بخوانید...